فصل هفتم

ساخت وبلاگ
بنام خدا_خانم جنتی خواهش میکنم ازتون منو اخراج نکنینجنتی:ترانه میدونی که اوضاعمون خوب نیست نمیتونم نگهت دارم اینبارو گندزدیترانه:بخدا تقصیرمن نبود خانم جنتی:ببین ترانه جون تهمت سنگینی بهت زدن گفتن تو قاپ پسرشونو دزدیدی اگ من نندازمت بیرون منو میان بدبخت میکننو از تو میز یه پاکت درآوردوگفت:شرمندتم ترانه منم بچه هام بی پدرن باید مواظب آیندشون باشمباناراحتی پاکت پولوگرفتم وگفتم:باشه خدافظمن ترانه صبور 23ساله یه دیپلمه که حالا بیکاره از وقتی یادم میاد بابایی نداشتم دخل و خرج پا مامان بود و من هردوتامون جون کندیم حالام منو اخراج کردن اخه قیافه من میخوره بخوام کسیو اغفال کنم بخاطر جوانیم چه چیزایی که به من نصبت نمیدن یبار ازدواج کردم و جدا شدم بخاطر مامان و خواهرکوچیکم بود ولی بجاش یه شوهر الکلی احمق گیرم اومد همون موقعم طلاقمو گرفتم الانم هرکی بگه شوهر دوتا میزنم تو دهنش رفتم خونه ترلان سرش تو کتاب و مشقش بود کلاس7ام میرفتمن:به  ترلان من چطورهترلان با لبخندگفت:وای سلام آبجی کی رسیدیمن:همین الان مامان خونست_ :اوف اره داره باز خیاطی میکنه هرچی بهش میگم گوش نمیده کهمن رفتم تو خونه اجاره ایمون دیدم مامان پای میزشه و سر خیاطی بااخم گفتم:مامان جان باز تو چشم منو دور دیدی رفتی سراغ خیاطی مامان:عه ترانه چه زوداومدیلبخند دروغکی زدم و گفتم:اومدم یه سربهتون بزنم و زودی برم ولی بحثو عوض نکنا م فصل هفتم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل هفتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sayan75 بازدید : 56 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 22:58

از زبان آریا صبح زودتر اومدم شرکت که کارای عقب موندمو برسم چایی رو دم دادم و تو آشپزخونه مشغول خوردن بودم یهو متوجه شدم یکی وارد شرکت شد انگار مژده بود که داشت با تلفن حرف میزدمژده:مونا من خیلی میترسم مژده:اگه باز امروزم بیاد چی همیشه یکشنبه دوشنبه ها میاد هرچیم بهش میگم حالیش نمیشه یعنی چی این جوجه دوست پسر داره رو نمیکنه!!!! مژده:ای کاش اینقدر دردسر نداشتم بخدا اگ مشکل نداشتم اصلا مانع دیدارشون فصل هفتم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل هفتم دنبال می کنید

برچسب : دوازده, نویسنده : sayan75 بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1396 ساعت: 4:48

بتوی یه دشت بودم و پر از گل بود منم با یه لباس عروس خیلی خوشگل در حال قدم زدن یهو گرگای وحشی از ناکجا آباد میان حجوم میارن به سمتم اوا اینا از کجا پیداشون شد!!!منم دوتا پا داشتم دوتا دیگم قرص کردم د بدو حالا ندو!کی بدووویاد مونا افتادم این کدوم قبریه یهو پای چلاغم به اون پام گیرمیکنه با کله میرم توگلادیگ گرگا داشتن بهم میرسیدن که یهو یکی سواربراسب اومد همه گرگارو لت و پار کرد ایول سوپرمنه اومده من فصل هفتم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل هفتم دنبال می کنید

برچسب : چهاردهم, نویسنده : sayan75 بازدید : 84 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1396 ساعت: 4:48

اریا:اینجا چیکارمیکنی؟؟بارانا:خب معلومه اومدم پیشت که یوقت دلت برای کسی نره عزیزمآریا:پوزخندی زدو گفت:اتفاقا دیراومدی چون من ازدواج کردم و زنمم دوست دارمبارانا خندیدو گفت:خب اگه دوسش داری بوسش کن!میدونم تا به کسی حسی نداشته باشی اینکارو نمیکنی!!آریا اخم کرد و زل زدبه زمینمونا دم گوشم گفت:اون به هرحال عاشقش بوده ولی دلخوره اگه الان دست نجنبونی واقعا بی وجدان میشه و ولت میکنه اریا رو، نگاش کن نمیتون فصل هفتم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل هفتم دنبال می کنید

برچسب : هفدهم, نویسنده : sayan75 بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1396 ساعت: 4:48

من همینجور زل زده بودم بهش چشام قد گردو زده بود بیرون فکمم جمع نمیشد کیییی فکرشو میکرد  -:چیههه چرا زل زدی بهمواقعا که دیرم اومده طلبکارم هست و بسیار بی ادب شهرزاد به شوهرش خندید گفت باشخصیت یکی این باشخصیته یکی عمم  من:باورم نمیشه  نیمچه لبخند مغرورانه زدو گفت:میدونم شوکه نشو همه دوسداشتن جای تو باشن مژده یکبار برای همیشه حرفاتو بگو خلاص شو ولی روشو ندارم الان نیاز شدید به مونا دارم روحیه میده خو فصل هفتم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل هفتم دنبال می کنید

برچسب : هشتم, نویسنده : sayan75 بازدید : 73 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 12:36

زمان کند شده بود و با ترس و استرس به لب های آریا بی قرار رئیسم خیره شدم بی تفاوت بهم نگاه کرد و رو به مادرش گفت:البته که همدیگرو میشناسیم منشی منه همین !دوسدخترتتم مثلا زود باش بگوووو داشتم با چشمام براش خط و نشون میکشیدم که منو نگاه کرد ولبخند زدو گفت :و البته دوسدخترمن هم هستمامان و بابا که بماند هنگ کرده به من خیره شده بودن دختر بزرگشون که تو این سالها از این کارا نمیکرد براشون عجیب بود مونا که فصل هفتم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل هفتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sayan75 بازدید : 102 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 12:36

                                                  بنام خداوند قلم

میخوام شروع کنم به نوشتن و نوشتن و نوشتن.....

فصل هفتم...
ما را در سایت فصل هفتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sayan75 بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 7:11

خبببب امروز چه روز خوبیه روز خوش شانسیمه بزار برای اینکه ثابت کنم چه منشیه گلیم براش کیک پای سیب مامان و چای ببرم جیگرش حال بیاد که پشیمون نشه  در اتاقشو زدم رفتم تو ماشالله مث جنتلمنا کلش تو کامپیتر و سخت مشغول کار منم  بالبخند رفتم کنارمیزش و چاییو کیکو گزاشتم و یه دیدشم زدم بدنبود خوبم نبود پیشونی بلند بود چشاشم بنسبت کشیده لبشم خیلی باریک و کوچیک بهش میخورده 30 32 باشه ...بی قرار:اگ آنالیز بنده تموم شد میتونی  تشریفتو ببری یعنی انقدر ضایع  زومش شدم وایییییی مژده میخوام بزنمت سریع از اتاق زدم بیرون با مشت هی کوبیدم به سرم واقعااااا چقدر من ضایعم اینم چه تحفه ایه انگار بابا قیافت که شبیه سوس فصل هفتم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل هفتم دنبال می کنید

برچسب : چهارم, نویسنده : sayan75 بازدید : 68 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 7:11

عوووووف الان وقت عروسی گرفتن بود آخه عدل دقیقا سالی که من دارم با زحمت تو اون شرکت کوفتی پول برای گوشی جمع میکنم همه عروسیشون میشه اخراین هفته عروسی دوست قدیمیمه شهرزاد باز خوبه لباس دارم هدیه عروسیو چیکارکنم فک کنم باید با پولای عزیزم خدافظی کنم بااین روند فکر کنم تا آخر عمرم بیخ ریش رئیس بمونم اونم بااین اخلاق یزیدیش تو شرکت بودم و سرگرم خوندن رمان ترسناک تو اووجش بودم:دختره با ترس در انبارو باز کرد یهو دوستشو دید گوشه انبار بهش نگاه میکنه تا میره نجاتش بده چراغ قوش از دستش میفته و به پای دوستش میخوره پا نبود سم بود :خانم بازرگان یهو یه جیغ بنفش کشیدم این بی قراره احمق نمیدونه کی باید آدمو ص فصل هفتم...ادامه مطلب
ما را در سایت فصل هفتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sayan75 بازدید : 67 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 7:11